سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره

بعد از چند ساعتی رفتم پشت بام تا سرو گوشی آب بدم خیلی نگرانش بودم با اون تعریفایی که از داداشش میکرد هرچی منتظرش شدم خبری ازش نشد بیشتر نگران شدم . رفتم بیرون تا بهش زنگ بزنم شماره خونشون رو که گرفتم داداشش برداشت قطع کردم .

شب رو تا صبح تو فکره فرشته بودم خوابم نمی برد همش خودم رو نفرین میکردم که چرا انداختمش تو درد سر از یه طرفم خوب میگفتم خودش پیشنهاد داده بود من که کاره ای نبودم ولی یه جورایی  خودمرو باز سرزنش میکردم

فردای اون روز صبح که امدم پشت پنجره پشت پنجره آشپز خانه واساده بود چشم که بهش افتاد انگار دونیا رو بهم دادن با اشاره ازش پرسیدم چی شد . گفت برات نوشتم الان میندازم پشت بام بیا برش دار  یه یک ساعتی گذشته بود که رفتم طرف پشت بام در اصل میشد همون پشت پنجرمون کاغذ رو که برداشتم باز همون بو رو میداد عاشق بوش شده بودم . نوشته بود :

سلام

ببخشید دیروز نگانتون کردم . خیلی سعی کردم بهتون یه جوری برسونم که برام مشکلی پیش نیومده و داداشم بوی نبرده ولی نمی شد

بگذریم  این چند وقته خیلی بهت عادت کردم همش به فکر تو شب و روزم میگذره اصلا فکر نمی کردم دوستی بین دختر و پسر تا این اندازه سخت باشه راستش فکر نمیکنم احساسم نسبت بهت عشق باشه ولی یه حس خیلی قشنگیه دوست دارم تا آخر عمر این احساس رو نسبت بهت داشته باشم

کمی ازخودش نوشته بود از خونوادش آخرشم نوشته بود

سعی خواهم کرد که باور کنم می توانم در کنارت باشم

اول  متوجه منظورش نشدم تا اینکه بعد از یک  سال  از اون نامه که گذشت تازه فهمیدم برای چی اون رو نوشته بود

پشت برگه هم نوشته بود هر شب قبل از خواب ساعت 11پشت پنجره منتظرت هستم از اون به بعد هرشب یه ده دقیقه ای پشت پنجره بودیم هر شب  با مو های بلند و مشکیش پشت پنجره دل ربایی میکرد تو یک سال یک بار هم از ترس داداشش با هم بیرون نرفتیم از پشت پنجره هم دیگه رو نگاه میکردیم و با تلفن با هم صحبت این شده بود کار هر روز ما تاینکه یه روز که بهش زنگ زدم گفت :

.........................

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 88/4/9ساعت 6:1 عصر توسط امیر علی نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت