• وبلاگ : خاطره
  • يادداشت : 30عاشقانه
  • نظرات : 3 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام دوست من، احوالت چطوره؟..ممنون از حضورت سبزت..
    عاشقانه هاتو خوندم..خيلي خيلي قشنگ بود..
    دوست دارم منم سي و يکمين عاشقانه رو از زيان دکتر شريعتي به تموم عاشقاي دنيا تقديم کنم(البته شرمنده.. يه کم طولانيه.. ولي به خوندنش مي ارزه)..
    اي آشيانه من، اي که از آب و گل توست جان من و تن من، در تو من آواره نخواهم بود، در دامان مهربان
    تو آرام خواهم شد، در کنار تو پريشاني و غربت و بيگانگي را از ياد خواهم برد.
    نمي داني که چه نيازي به گم شدن دارم، به نيست شدن دارم، دوست دارم در پيچ و خم دشت هاي ناپيداي تو
    گم شوم، در عمق درياهاي اسرار آميز تو غرق شوم، در قلب صحراهاي خيال انگيز تو محو شوم، دردهاي
    کهنم را در زير آسمان تو به فرياد سر دهم، از درونم بيرون ريزم.
    عقده هاي بي رحم گريه را که حلقومم در چنگالهايشان اسير است و به خفقانم آورده است، در دامان
    نوازشهاي عزيز تو بگشايم، اشک هاي بي تابم را که عمري در پس پرده ي سياه غرور زنداني بودند در
    کف دستهاي خوب تو رها سازم.
    اي که هواي من شده اي، دم زدن در تو حيات من است، اي که در گذرگاه عمر تو را يافته ام، تو مرا
    مي سازي و من تورا مي سازم، تو مرا مي سرايي و من تو را مي سرايم، تو مرا مي تراشي و من تو را
    مي تراشم، تو مرا مي نگاري و من تو را مي نگارم..
    من تو را بر صورت خويش مي سازم و از روح خويش در تو مي دمم که همانند مني، که امانتدار مني
    اما افسوس، افسوس که تو در زمين نيستي، تو بر روي زمين نيستي، زميني از آن ما نيست، زمين از آن
    ديگران است، بر روي اين خاک هر دو غريبيم، هر دو بي کس ايم، هر دو اسيريم، زمين را براي زندگي
    ساخته اند و ما نه براي زندگي آمده ايم، زندگي را براي سعادت ساخته اند و ما نه در جست و جوي سعادتيم.
    من در هر ستاره، در جلوه ي هر مهتاب، در عمق تيره ي هر شب، در هر طلوع، در هر غروب، چشم براه
    آمدن توام، بيا هر شب بيا، از ستاره ها نشان مرا بپرس، از مهتاب سراغ مرا بگير، از سکوت کهکشان ها
    زمزمه ي مهرجوي مرا با خود بشنو!
    بيا هر شب بيا، در خلوت هر مهتاب تنهايم، در سايه ي هر شب چشم به راهت گشوده ام، در پس هر ستاره
    پنهانم، در پس پرده ي هر ابر در کمينم، بر سر راه کهکشان ايستاده ام، بر ساحل هر افق منتظرم...
    ... پرنده ي معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن، از روي خاک برخيز، اين خرابه ي غم زده را
    ترک کن. بس است، مي دانم که ديگر طاقتت طاق است، مي دانم که ديگر به جان آمده اي، مي دانم که زمين
    بر دوشهاي شکننده و نازکت سنگيني مي کند، مي دانم که اين کوههاي بلند و سنگين، بر سينه ي مجروحت
    افتاده اند و راه نفس را بر تو سد کرده اند، مي دانم که در زير سقف کوتاه اين آسمان رنجوري، بر روي اين
    توده ي خاک افسرده اي، در سايه پژمرده اي، در زير گا مهاي لزج و گل آلود نگاههاي پلشت نابينايان
    چهار پاي راست بالاي پهن ناخن، ساقه ي ناز اندام هستنت مي شکند، در ترشح کثيف فهم هاي کرم مانند
    مهتاب پاک دامنت مي آلايد، در گندزار زندگي گنديده ي آدميان عطر ياس آرزوهاي معطرت مي ميرد...
    گل من پرپر نشوي که بلبلي در باز شدن غنچه لبخند تو زبان به سرود باز کرده است، شمع من خاموش
    نگردي که چشمي در پرتو پيوند تو به ديدن آمده است، ساقه ي گلبن بهار من، نشکني که دلي در رويش
    اميدوار تو دل بسته است، آفتاب من غروب نکني که شاخه ي آفتاب گرداني به جست و جوي تو سر بر
    داشته است، چشمه ي من نخشکي که جگري در عطش کوير سوخته است، بالين من، تو را برنگيرند که
    سري بيمار است، بستر من، تو را برنبندند که تني تبدار است، کاشانه ي من ويران نگردي که آواره اي
    بي پناه مانده است، بازيافته ي من گم نشوي که بهشت بازيافته ي روحي هستي که در دوزخ نشيمن دارد.
    اي کالبد من روح سرگردان خويش را فرا خوان!
    من لب هايم را بر حلقوم تو خواهم نهاد و خود را در تو خواهم دميد تا حياتت بخشم. اي روح من کالبدت را
    سراغ کن! لب هايت را بر حلقوم من نه، خود را در من بدم تا حياتم بخشي، که ما کالبد يکديگريم، که ما روح
    يکديگريم، که ما تمام جمعيت جهانيم، که ماهمه ايم، که ما همديگريم، که ما جايگاهمان زمين نيست، که ما
    در اين ملک غريبيم، بي کس ايم، تنهاييم، بيگانه ايم....
    نمي دانم او من شده است يا من او گشته ام، آنچه هست و من آنرا در خود مي يابم اينست که ما يکديگر شده ايم
    و چه فهمي در جهان هست که بفهمد يکديگر شدن چيست؟
    در همه ي هستي يک اوي ديگري هم هست که منم و يک من ديگري هم هست که اوست. و اکنون چگونه
    مي توانم از کسي چشم داشته باشم که سخنم را دريابد که اين دو يکديگر را به هم چه نيازي است؟
    تا کي به هم محتاجند؟ چه کس مي داند که نياز دو تن، جز نياز دو يکديگر است؟
    دو تن براي خوشبخت بودن به هم نيازمندند و دو يکديگر براي بودن!!
    من به تو محتاجم، باش؟ اي که تو را نمي دانم چه بنامم، همه ي کلمات با آنچه ميان من و توست بيگانه اند
    کلمات خدمتگزاران پست ديگرانند و من هيچ کلمه اي را براي گفت و گوي با تو شايسته تر از سکوت
    نيافته ام! آيا سخن مرا مي شنوي؟؟
    هر جا هستي، لحظه هايي را براي شنيدن سخنان من به گوشه ي ساکتي پناه ببر و به من گوش ده، آيا در آن
    لحظاتي که همه جا در سکوت آرام گرفته است و همه چيز خاموش شده است، صداي مرا شنيده اي که با تو
    سخن مي گويم؟
    من همواره در خلوت غمگينم با تو گفت و گو دارم، تو در تنهايي من هميشه هستي، هر گاه که به انزواي
    خاموشم سر مي کشم، تو حاضري و با چهره ي مهربان و لبخند نوازشگر و نگاه هاي تسليت بخش خويش
    پيشم ميخزي و گرد ملال زندگي را از رخسار خسته ام مي زدايي، لبخند اميد بر لبان تلخم مي نشاني، تسکينم
    مي دهي، آرامم مي کني، توانم مي بخشي، جانم مي دهي، اميدوارم مي کني، مرا به يادم مي آوري، سيرم
    مي کني، سيرابم مي کني، مغرورم مي کني، جراحت ها را در قلبم مرهم مي نهي، دردها را در روحم التيام
    مي دهي، رنج ها را در جانم محو مي کني، خوبم مي کني، تندرستم مي کني...
    تو اکسير مني، تو معني زندگي مني، تو سر منزل هر سفر مني، تو سرچشمه ي هر عطش مني، تو خود
    بهترين من هاي مني، تو روح کالبد مني، تو نگاه چشم مني، تو نبض رگهاي مني، تو تپش دل مني، تو وزن بودن مني، تو دم هر نفس مني، تو هر لحظه عمر مني، تو مخاطب هر خطاب مني، تو مناداي هر نداي مني...
    و مرگ هراسناک نبود و سخت نبود که اگر دو تن چنين خويشاوند، چنين دوست با هم بميرند، مرگ هراسناک
    نيست. هراس مرگ از آن است که گريبان آدمي را تنها مي گيرد و جدا مي کند، با هم به سراغ مرگ رفتن
    وحشتناک نيست، با هم مردن سخت نيست، که اگر بگويم لذت بخش هم هست باور نمي کنند، با هم رنج بردن
    تلخ نيست، که اگر بگويم شيرين است باور نمي کنند. باهم زيستن و در زير اين آسمان دم زدن غربت نيست،
    همه ي بدي ها، سختي ها، تلخي ها و بي طاقتي ها و وحشت ها همه از تنهايي است، از مجهول ماندن است،
    جدا مردن است..
    سلول تنگ و تاريک زندان اگر زنداني تنها نباشد فراخ است، بي کرانه است، مهد آزادي است و خانه است و
    زندگي است، اما مي دانيد که بر روي اين خاک، اگر تنها بمانيم چقدر تنگناي گور است و افق ها چه ديوارهاي سخت و بلند و آسمان چه سقف کوتاه و سنگين!!
    خسته که نشدي!!!
    برات آرزوي سلامتي و شادي و بهروزي دارم..
    يا حق..